شیرین من...زندگی من...حسنای مامان
سلام عزیز دلم. امروز مامان به خاطر سرماخوردگی شما خونه است و شما هم الان تو خواب نازی... نه بابا صبح استرس داشت، نه من و نه شما عزیز دلم. (مامان به خاطر کار کردنش شرمنده شماست ) عزیز دلم، شما داری کم کم به یه دختر آروم و مهربون تبدیل می شی اما ای کاش من بیشتر می تونستم کنارت باشم و به آرامش کمک کنم. ماشااله حواستم خوب جمعه. مثلاً دیروز یه دفعه گفتی: آی دلم... گفتم: ماساژش بدم مامانی؟ گفتی:نه. تیر زده. گفتم:کی؟ -بابا تیر زده. تفنگ داشت. دل خودتم بابا تیر زده؟! تازه فهمیدم به خاطر اینکه من دل درد داشتم و به بابا گفته بودم یه درد بدی تیر می کشه (چند ساعت قبلش) این حرفو زدی ... من خیلی خیلی دوست دارم شیرین زبونم. هفته های قبل ب...